امروز از یه خواننده آهنگهای بیشتر پیدا کردم که قبلا فقط به یکی از آهنگهاش گوش داده بودم، و خودم رو لعنت کردم که چرا زودتر سراغش نرفتم. چه گنجی اونجا پنهان شده بود. هنوز دلم نمیخواد چیزی ازش به اشتراک بذارم، میخوام تا یه مدت برای خودم مزهمزهاش کنم.
این روزها خوراکی موردعلاقهام گاتای گردویی و چایه. خوشمزه است، خیلی شیرین نیست، بافت جالبی هم داره. یه ماگ چای به دست میرم میشینم روی تختم و از طعم گاتا لذت میبرم، انگار چند دقیقه زمان متوقف میشه، چند دقیقه میتونم روح ناآرامم رو یکجا ساکن کنم.
از چهارچوب در اتاقم میتونم گلدون بزرگ کنار راهرو رو ببینم. تازگی توش تخم کدو کاشتیم و جوانههاش هرروز بیشتر قد میکشن. رشد گل و گیاهها همیشه برام دیدنی و شگفتانگیزه. اینکه چطور سرشون رو از زیر خاک در میارن، چطور خودشون رو سمت نور دراز میکنن یا چطور برگ جدید در میارن و چطور سبز روشن رنگهای دیگهای به خودش میگیره. آروم و آهسته.
مامان داره برام یه پلیور میبافه با کاموایی که خودم انتخاب کردم و خریدم. رج به رج بافته میشه و شکل میگیره. نرم و گرم. رنگهاش رو خیلی دوست دارم. امروز جعبه دکمههام رو ریختم بیرون و چندتا دکمه بانمک براش پیدا کردم. امیدوارم زودتر تموم بشه تا بتونم اون رو توی این روزهای باقی مونده از زمستون بپوشم.
اتفاقات خوبی افتاده که دلم میخواد اینجا هم اعلامشون کنم، ولی هنوز مونده که به نتیجه برسن. میترسم اگر بیانشون کنم، دیگه نتونم انجامشون بدم. حتی همین الان هم که تعداد کمیاز اطرافیانم خبر دارن، مغزم داره از درون به بیرون من رو میخوره. حقیقت اینه که بیست و پنج سالگیم بهتر از چیزی که انتظارش رو داشتم پیش رفت.