ادامه نوشتههای این مدت که یه مقداریش تو پست قبلی بود.
بحث سر خودش نیست، بحث سر مسئولیت قبول کردن بعدشه، اونه که مهمه.
.
گاهی اوقات یادم میره چه فاصلهای بین مونه. Where are we?
.
گذشته، حال و آینده هر سه در لحظه اتفاق میفتن.
.
احساس اینکه وقتی غذا میخورم انگار دارم خاک یا خاکستر میخورم بیشتر شده. حتی یه بار داشتم مرغ میخوردم، تمیز بود هیچی نداشت، ولی تمام مدت احساس میکردم دارم غضروف میجوم و میخواستم بالا بیارم. صرفا میخورم که خورده باشم. که با وزنم بهونه دست خانواده ندم.
.
تفکراتم، دارن عوض میشن. نسبت به 3-4 سال گذشته، مدت طولانی ایه تغییراتی رو شروع کردن که این چند وقته دارم به وضوح میبینم. یک سری چیزها پوینت شون رو برام از دست دادن و دارم دنبال پوینتهایی برای چیزهای دیگه میگردم.
.
دلم میخواد با همه چی مخالفت کنم. با همه چی. حتی اگر خودم فکر کنم که درسته، حتی اگر منطقی نباشه. فقط میخوام ضد باشم. ضد. ضد. ضد.
.
همه اش درباره خودمه. یک موقعهایی دارم حرف میزنم و وسطش خسته میشم، از خودم خسته میشم، از حرف زدن درباره خودم خسته میشم. از اینکه گاهی تلاش میکنن تا "حل" ام کنن خسته میشم.
.
توی ذهنم، جملهها و گفت و گوهایی هستن که مال من نیستن، و دستهی دیگهای هستن از گفت و گوهای خودم با خودم، و دستهای هم از ساعتها گفت و گوهای خودم با اشخاص دیگه بدون اینکه اونها حتی زمانی چیزی ازش بدونن. و علاوه بر این، حتی نصف این جملهها هم یادم نمیمونن. گاهی یادم نمیاد حتی موضوع حرفم چی بوده. گاهی یه جمله همینطوری توی ذهنم تاب میخوره بدون اینکه بدونم از کجا اومده یا با کی بوده. گاهی از بعضی چیزها، چیزهای دیگهای میسازم که از واقعیت دورترن یا شاخ و برگ بهشون میدم، تغییرشون میدم. خودم گاهی میگم که ذهنِ نویسنده دارم، درست یا غلط. دوست داره کلمه بسازه، کلمهها رو جمله کنه، جملهها رو تغییر بده، از اهمیت خیلی چیزها کم کنه یا خیلی چیزها رو اغراق شده تحویل بده.
یه صحنه هست، درحالی که روی مبل توی حال پاهامو جمع کردم، صورتم رو توی دستام گرفتم و با حالت استیصال و نفس بریده میگم: ...پس چرا کاری نمیکنی که فراموش کنم؟
هیچ چیز دیگهای ازش یادم نمیاد. حتی نمیدونم واقعیته یا تصوره. مثل یه تیکه کاغذ سوخته باقی مونده توی دست باد. فقط میدونم مخاطبش تویی.